اول راهنمایی بودم 
ظهر بود 
 اومدند در کلاس گفتند به م » بگین خواهرش اومده دنبالش . حتی هنوزم حس اضطراب و دلهره ی اینکه وقتی مدرسه ای و یکی از اعضای خانواده زودتر از  معمول میاد دنبالت رو حس می کنم . خیلی دقیق حسش میکنم .
 حتی هنوزم چهره ی ملیحه رو فراموش نکردم . چهره ی مهربون و آروم و دلسوزش .

سوار ماشین دایی شدیم . رفتیم بیرجند . خیلی سریع همه چیز گذشت 
خیلی سریع من توی بیمارستان بودم در حالی که بابا روی تخت دراز کشیده بود و ناراحت و دست هاش و پاهاش رنگ پریده بود . 
دایی برام رانی پرتقال خریده بود با کلوچه
و من داشتم فکر میکردم چرا با وجود اینکه خیلی زیاد رانی پرتقال دوست دارم اما هر کاری می کنم از گلوم پایین نمیره 
انگار یه چیزی گیر کرده توی گلوم 
وقتی چشم هام پر از اشک شد فهمیدم چرا.
حالا امروز وقتی مریم از خونه اش بهم زنگ زد و گفت دیشب خواب های بدی در موردم می دیده و هی تا اذان چندین بار از خواب بیدار شده  من همونقدر حالم بد بود که لقمه ی نون و مربای بهی که یاسمن بهم داد رو نمی تونستم قورت بدم و احساس میکردم دارم خفه میشم . 
همینقدر این روز هام تلخن .

مثل دیشب که مرتضی برام عکس فرستاد و من بی اختیار اشک هام رو روی گونه های سردم حس میکردم و احساس کردم نیاز دارم یک شبانه روز فقط گریه کنم .

• خیلی بد نوشتم . چیزی که نوشتم حال درونم رو نمی تونه شرح بده . ولی بلد نیستم بهتر از این از واژه ها استفاده کنم . نمیدونم این روزا چرا اینقدر کند ذهن تر شدم .


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها