شبا خیلی زود 
خیلی زود 
میخوابم 
مثلا ۹ یا ۱۰ 
بعد یهو در حالی که امیدوارم صبح شده باشه بیدار میشم ، می بینم ساعت یکه . باز میخوابم . از فرط تشنگی بیدار میشم و دوباره به ساعت نگاه میکنم 
می بینم هنوز حتی چهار هم نشده . این روزا خیلی بد می گذرند . وسط این جریانات تلخ ، حالا منم هی بیشتر می فهمم که چقدر نمی‌دونم . کلاس ها و دانشگاه هم قرار نیست هیچ وقت زیبا بشه . دلم برای خونه تنگ شده . خونه ی جای بهتری نیست . فقط دلم تنگ شده . شاید لذت بخش باشه یه چایی داغ کنار بخاریِ توی هال وقتی مامان و بابا خوابن و مینو و ملیحه قراره یک ساعت دیگه بیان خونه مون . می تونه زیبا باشه .
امروز که روی نیمکت آبی دانشگاه نشسته بودم و داشتم فکر میکردم که وقتی می پرسه خوبی باید چی بگم ، ساعت ۱ و ۴۰ شد و من باز رفتم سوار همون ماشین دراز نارنجی شدم ( اتوبوس نارنجی به روایتی  )  و رفتم خوابگاه . به سختی پیاده شدم . به سختی و در حالی که ریحانه دستم رو گرفته بود از ۱۶ پله یا بیشتر یا کمتر بالا رفتم . به زحمت و مشقت کفش هام رو درآوردم و نفیسه پرسید چی شده و من گفتم خسته ام و نفیسه گفت یعنی اینقدر ؟ 
و این اینقدر هنور توی سرم دارم می پیچه .
همین آدم هایی که دارم ازشون فرار میکنم  همینایی هستن که بهشون نیاز دارم .
[پولِ زیاد میخوام یا حتی کم ولی نه از پدرم ، خواسته ی یک دختر ۲۱ ساله حدودا که خسته است و همیشه جز ناله کردن کاری نکرده اساسا  ]


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها