دلم برای ساعت ۲ نیمه شب های ماه رمضان نود و هشت تنگ شده 
دلم برای کلاس های دکتر کرمیان و عنانی هم 
دلم برای همه ی روز های قبل از ترم شیشی که می تونستم فراموش کنم که کجا هستم تنگ شده . 
من حتی الان 
دلم میخواد فردا یک دوشنبه باشه که زنگ دومش ، روی صندلی ردیف آخر ، سرِ ردیف ، کنار محدثه عباس بشینم و  در حالی که دفتر سبزِ ۸۰ برگ شیمی رو از توی کوله پشتیم در میارم ، خانوم صندوق داران با مانتو شلوار سورمه ای و چشم های قهوه ای روشنِ پر از امید و انرژیش وارد کلاس میشه .
من دقیقا دلم همین رو میخواد 
همین لحظه .
شب ها خوابم نمی بره ، صبح ها بیدار نمیشم و فقط خودم رو به اجبار از روی تخت بلند میکنم و می برمش دانشگاه . هر ساعت تصمیم می گیرم که گوش کنم اما فقط تصمیم می گیرم . دوباره این سنگینی ها رو حمل میکنم و میارمشون خوابگاه . تصمیم می گیرم که دیگه درس بخونم . اما فقط تصمیم می گیرم . سعی میکنم به گزینه هایی که می تونن حالم رو  بهتر کنن فکر کنم . اما ترجیح میدم فکر نکنم تا حالم بدتر نشه . دراز میکشم و زل میزنم به تخت بالای سرم . شب خواب کوآرکتاسون آئورت و آمبولی ریه و روپوش سفید می بینم و صبح ها خسته تر از روز قبل پا میشم .

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها