unknown memory



از نوشته های آرسام »

خب همه چیز تمام شد ، برگردیم به کار و زندگی مان برسیم ‌. شما هم برگردید و به زندگی عادی تان ادامه دهید . 

این احمقانه ترین چیزی است که کسی ممکن است در این برهه به مردم بگوید  
که فرض عادی بودن حال مردم وهم است 
حال هیچ کدامِ ما اصلا خوب نیست .


پیاده برمیگشتیم خوابگاه 
هوا از اونقدری که از هوای یک ظهر پاییزی انتظار میره گرم تر بود 
گفتم که خسته شدم 
از همه چی 
گفت بستنی شکلاتی بخور 
فیلم ببین 
خوب میشی 
گفتم کلا خسته شدم 
از این جا 
از آدم ها 
گفت حیطه ی کاری ت رو عوض کن 
دوستات رو عوض کن 
روی این جمله ی آخر موندم 
دوستام رو عوض کنم ؟ 
ریحانه میگه تو یه چیزی هستی میانگین پنج نفر آدم دور و برت 
دوستامو عوض کنم ؟ 
من رو با چند تا آدم خفن آشنا کرد 
با آدم های که بالاخره بعد از پنج ترم اون چیزی که میخواستم رو پیدا کردم 
نمیخوام بگم شبیه هستیم 
ولی اینا همون چیزین که من میخوام 
من از خودم راضی نیستم 
و اون ها آدم هایی هستن که بالاخره من می تونم از دنیای خودم و آدم هایی شبیه خودم و حتی غیر قابل تحمل تر فاصله بگیرم 
اون ها دقیقا همون چیزی هستند که من میخوام 
و حالا اینجا برام قشنگ تر شده 
حداقل دو روزه که قشنگ تر شده و با قبل خیلی خیلی فرق داره 
حالا شاید زوده برای اینکه یه نقطه تعیین کنم 
قبل و بعد ۱۲ آبان ۹۸ 


دلم برای ساعت ۲ نیمه شب های ماه رمضان نود و هشت تنگ شده 
دلم برای کلاس های دکتر کرمیان و عنانی هم 
دلم برای همه ی روز های قبل از ترم شیشی که می تونستم فراموش کنم که کجا هستم تنگ شده . 
من حتی الان 
دلم میخواد فردا یک دوشنبه باشه که زنگ دومش ، روی صندلی ردیف آخر ، سرِ ردیف ، کنار محدثه عباس بشینم و  در حالی که دفتر سبزِ ۸۰ برگ شیمی رو از توی کوله پشتیم در میارم ، خانوم صندوق داران با مانتو شلوار سورمه ای و چشم های قهوه ای روشنِ پر از امید و انرژیش وارد کلاس میشه .
من دقیقا دلم همین رو میخواد 
همین لحظه .
شب ها خوابم نمی بره ، صبح ها بیدار نمیشم و فقط خودم رو به اجبار از روی تخت بلند میکنم و می برمش دانشگاه . هر ساعت تصمیم می گیرم که گوش کنم اما فقط تصمیم می گیرم . دوباره این سنگینی ها رو حمل میکنم و میارمشون خوابگاه . تصمیم می گیرم که دیگه درس بخونم . اما فقط تصمیم می گیرم . سعی میکنم به گزینه هایی که می تونن حالم رو  بهتر کنن فکر کنم . اما ترجیح میدم فکر نکنم تا حالم بدتر نشه . دراز میکشم و زل میزنم به تخت بالای سرم . شب خواب کوآرکتاسون آئورت و آمبولی ریه و روپوش سفید می بینم و صبح ها خسته تر از روز قبل پا میشم .

 


21

*نوشته ی زهرا منصف *

آن روز که  از مقابل این خانه رد شدم زیر لب خواندم : تو باز آمدن نیز حتا توانی ، اگر این همه می توانی . » انگار منتظر گشایش بودم . منتظر گشودن . دری را گشودن برای یک سلام ساده ی فراموش شده .

می نویسم : عکست را بوسیدم . مثل زن جوانی که معشوق اش را در جنگ از دست داده است »  و گویی باور دارم که : هزار کس می آیند و هزار کس می روند ، و هیچ کس هیچ کس را به خاطر نمی آورد .» 

 


اول راهنمایی بودم 
ظهر بود 
 اومدند در کلاس گفتند به م » بگین خواهرش اومده دنبالش . حتی هنوزم حس اضطراب و دلهره ی اینکه وقتی مدرسه ای و یکی از اعضای خانواده زودتر از  معمول میاد دنبالت رو حس می کنم . خیلی دقیق حسش میکنم .
 حتی هنوزم چهره ی ملیحه رو فراموش نکردم . چهره ی مهربون و آروم و دلسوزش .

سوار ماشین دایی شدیم . رفتیم بیرجند . خیلی سریع همه چیز گذشت 
خیلی سریع من توی بیمارستان بودم در حالی که بابا روی تخت دراز کشیده بود و ناراحت و دست هاش و پاهاش رنگ پریده بود . 
دایی برام رانی پرتقال خریده بود با کلوچه
و من داشتم فکر میکردم چرا با وجود اینکه خیلی زیاد رانی پرتقال دوست دارم اما هر کاری می کنم از گلوم پایین نمیره 
انگار یه چیزی گیر کرده توی گلوم 
وقتی چشم هام پر از اشک شد فهمیدم چرا.
حالا امروز وقتی مریم از خونه اش بهم زنگ زد و گفت دیشب خواب های بدی در موردم می دیده و هی تا اذان چندین بار از خواب بیدار شده  من همونقدر حالم بد بود که لقمه ی نون و مربای بهی که یاسمن بهم داد رو نمی تونستم قورت بدم و احساس میکردم دارم خفه میشم . 
همینقدر این روز هام تلخن .

مثل دیشب که مرتضی برام عکس فرستاد و من بی اختیار اشک هام رو روی گونه های سردم حس میکردم و احساس کردم نیاز دارم یک شبانه روز فقط گریه کنم .

• خیلی بد نوشتم . چیزی که نوشتم حال درونم رو نمی تونه شرح بده . ولی بلد نیستم بهتر از این از واژه ها استفاده کنم . نمیدونم این روزا چرا اینقدر کند ذهن تر شدم .


هوا 
سرده . سوز نداره ولی سرده 
آسمون آبیه 
آبی نفتی ؟ 
تیره نیست 
ابر ها سفید اند 
مثل وقت هایی که قراره برف بیاد و شب روشن تر میشه . شب روشن میشه . شب روشن میشه . 
یک هواپیما همین الان رد شد . 
ستاره ها بین ابر ها می درخشند 
فرهاد مهراد می خواند ، از آنکه خیال خوبی ها درمان بدی ها نیست بلکه صد چندان بر زشتی آنها می افزاید .


رادیو آوا . ساعت یک ربع به چهار صبح 

از دل آویز ترین روز جهان خاطره ای با من است 

آه سحری بود و هنوز گوهر ماه به گیسوی شب آویخته بود 

من به دیدار سحر می رفتم 

من به دیدار سحر می رفتم 

این دل افروز ترین روز جهان را بنگر 

تو دل آویز ترین شعر جهان را بسرای 

من به دیدار سحر می رفتم 

من به دیدار سحر می رفتم 

در افق پشت سرا پرده ی نور 

باغ های گل سرخ 

شاخه گسترده به مهر

غنچه آورده به ناز 

دم به دم از نفس باد سحر 

غنچه ها می شد باز 

غنچه ها می شد باز 

غنچه ها می شد باز 

باغ های گل سرخ 

باغ های گل سرخ 

یک گل سرخ بزرگ از دل دریا برخواست 

خورشید خورشید 

برخواست 

خورشید 

این دل افروز ترین روز جهان را بنگر 

تو دل آویز ترین شعر جهان را بسرای

دوستت دارم را 

من 

دل آویز ترین 

دل آویز ترین شعر جهان یافتم 

دوستت دارم 

دوستت دارم 

دوستت دارم 

این گل سرخ من است 

این گل سرخ من است 

دامنی پر از کن  از این گل 

که‌ بری خانه ی دشمن  که فشانی بر دوست 

دوستت دارم را 

با من بسیار بگو 

دوستم داری را 

از من بسیار بپرس 

دوستت دارم 

دوستت دارم 

[ محمد نوری . 


خوابم نمی بره 

اینکه عصر سه ساعت خوابیدم بی تاثیر نیست 

اما کانون فیلم دانشگاه دوباره برگشته اونم با جوکر . 

زندگی من می تونه همینجا تموم شه 

ناراحتم که این ساعت های شبانه روز ، توی این سکوت های بی نظیر بامداد که میشه فکر کرد ، میشه موزیک گوش داد ، میشه کتاب خوند ، میشه حتی درس خوند ، میشه با خدای خودت گفتگو کنی . توی این ساعت ها ، که خوابم .

بگو

بگو به باد که ما با آفتاب زاده شدیم و با آفتاب طلوع خواهیم کرد 

 


شراب تلخ می‌خواهم که مردافکن بود زورش
که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش

سماط دهر دون پرور ندارد شهد آسایش
مذاق حرص و آز ای دل بشو از تلخ و از شورش

بیاور می که نتوان شد ز مکر آسمان ایمن
به لعب زهره چنگی و مریخ سلحشورش

کمند صید بهرامی بیفکن جام جم بردار
که من پیمودم این صحرا نه بهرام است و نه گورش

بیا تا در می صافیت راز دهر بنمایم
به شرط آن که ننمایی به کج طبعان دل کورش

نظر کردن به درویشان منافی بزرگی نیست
سلیمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش

کمان ابروی جانان نمی‌پیچد سر از حافظ
ولیکن خنده می‌آید بدین بازوی بی زورش


چرخ زن میگه اخرین شب پاییز بر شما چه می گذرد 

جوش روی دماغم میخاره 

با ریحانه نشستیم سرچ کردیم که جوش رو باید ترد یا نترد 

اوضاع داغونه تقریبا . ۳ جزوه از ۲۲ جزوه خوندم . 

دلم برای یه سری آدم تنگ شده که نیستن اینجا 

که نیستن کلا 

که نیستند 

کلا 


لباس سبزم که هدیه مریم بود و تقریبا بهم میومد گم شد 

الانم گاید قلب که توی کوله پشتیم بود نیست 

گذشته یه زخم پیر و کهنه است ، هیچ وقت خوب نمیشه 

چهار ساعته که کاری جز ، نگران بودن در مورد اینکه چیکار کنم که نیفتم ، نکردم 

نشستم روی زمین و سرم رو گذاشتم روی تخت 

ذهنم در حال انفجاره تقریبا . دارم موزیک های تابستون رو گوش میدم . شاید موزیک های اون موقع حس درس خوندن رو بهم القا کنند :/


روز به روز دارم آدم بدتری میشم 

دارم حسش میکنم قشنگ 

مثلا اگه توی چند واژه بخوام تعریفی از خودم داشته باشم باید بگم 

مثل همین هندزفری سفید سامسونگ که یه عالمه پیچ خورده و دیگه سفید نیست و کنار من افتاده . همین شکلی .

توی روابطم با آدم ها مشکل دارم و فکر میکنم اگر حذفشون کنم همه چی حل میشه . احساس میکنم تمام این ۲۱ سال هیچ چیزی رو متوجه نشدم به واقع . هیچی نفهمیدم و این دردناکه 


تو فقط بگو محبوبه سلام ، اشک میشم . یا بگو محبوبه هوای بیرون سرده یا گرم . یا مثلا بگو شام چی دوست داری برات درست کنم یا حتی اگه بگی امتحان پاتولوژی چند نمره است . من چرا اینقدر گریه میکنم ؟ اصلا برای چی ؟ آبی آبی آبی مهتابی ، آبی تر از هر آبی . کاش نکات فنی لازم برای ادامه ی مسیر رو به قول صائبی آسونش کنی برام . برای من . حس میکنم تو هستم حتی اگه نباشی . آسون شد ؟ 
من ناراحت نیستم من فقط دلم تنگ شده . میشه . خواهد شد . تو می خندی و این زیباترین شعر دنیاست . ع میگه دپ شدی . هه . دپ .  :)))
توی محوطه مدرسه یکی زمین خورد ، معاون اومد گفت عه چرا زمین خوردی ؟ چرا آسمون نخوردی ؟ :/ 
دیفن هیدرامین و تمام 
[ در تب و داغی و سنگینی سرماخوردگی . سرما   خوردگی سرما  ] 


شبا خیلی زود 
خیلی زود 
میخوابم 
مثلا ۹ یا ۱۰ 
بعد یهو در حالی که امیدوارم صبح شده باشه بیدار میشم ، می بینم ساعت یکه . باز میخوابم . از فرط تشنگی بیدار میشم و دوباره به ساعت نگاه میکنم 
می بینم هنوز حتی چهار هم نشده . این روزا خیلی بد می گذرند . وسط این جریانات تلخ ، حالا منم هی بیشتر می فهمم که چقدر نمی‌دونم . کلاس ها و دانشگاه هم قرار نیست هیچ وقت زیبا بشه . دلم برای خونه تنگ شده . خونه ی جای بهتری نیست . فقط دلم تنگ شده . شاید لذت بخش باشه یه چایی داغ کنار بخاریِ توی هال وقتی مامان و بابا خوابن و مینو و ملیحه قراره یک ساعت دیگه بیان خونه مون . می تونه زیبا باشه .
امروز که روی نیمکت آبی دانشگاه نشسته بودم و داشتم فکر میکردم که وقتی می پرسه خوبی باید چی بگم ، ساعت ۱ و ۴۰ شد و من باز رفتم سوار همون ماشین دراز نارنجی شدم ( اتوبوس نارنجی به روایتی  )  و رفتم خوابگاه . به سختی پیاده شدم . به سختی و در حالی که ریحانه دستم رو گرفته بود از ۱۶ پله یا بیشتر یا کمتر بالا رفتم . به زحمت و مشقت کفش هام رو درآوردم و نفیسه پرسید چی شده و من گفتم خسته ام و نفیسه گفت یعنی اینقدر ؟ 
و این اینقدر هنور توی سرم دارم می پیچه .
همین آدم هایی که دارم ازشون فرار میکنم  همینایی هستن که بهشون نیاز دارم .
[پولِ زیاد میخوام یا حتی کم ولی نه از پدرم ، خواسته ی یک دختر ۲۱ ساله حدودا که خسته است و همیشه جز ناله کردن کاری نکرده اساسا  ]


 میم کاندید شده برای انتخابات اسفند . با شنیدن این خبر روشن شدم و به این فکر کردم اگه رد صلاحیت نشه ، شاید دیگه اینقدر با قطعیت نگم که نمیخوام رأی بدم .  و به این فکر کردم  اینکه این آدم بعد از چهار سال فکر کردن و مخالفت های اطرافیان همچین تصمیمی گرفته چقدر میتونه ارزشمند باشه ؟ 
امروز توی هپی لند بین دو تا عروسک آبیِ پسر و صورتیِ دختر با قیمتی که دیگه بهش عادت کردم ، گیر کردم .
شیر سفیدِ سرد  وکیک یزدیِ گرد و هوای ابری و خواهرم و دلتنگی برای قاین و آدم هاش و ساند کلاد و یاد آرِ نامجو که روی ده ثانیه ی آخر گیر کرده .
حالم ؟ :))))
 هی هر روز میگذره و هی یاد اپیزود یونان و صدف های لای موهایشِ رادیو دیو میفتم . حالا اینقدر نگاهِ صورتیِ دختر کردم که ازش متنفر شدم . از یاد نبر خون را .
هوا ابریه .
ور بمردیم عذر ما بپذیر ای بسا آرزو که خاک شده .
ریحانه میگه اینقدر خودت رو اذیت نکن . کاش فقط یه چیزی این وسط درست بود .


با یه روپوش گشاد و آستین های بالا زده توی یکی از درمانگاه های روستا های اطراف
یک پزشک عمومی سی و خورده ای ساله ی مجرد 
این محبوبه ی ده ، پونزده سال دیگه است توی خیال ریحانه . 

خیال زندگی بهتر از زیستن آن است صد بار 

صد بار 

[ ترسیدم ]

 


چند روز پیش م . ع داشت میگفت دیگه وبلاگ ها هم نویسنده ها و هم ویزیتورهاش رو از دست داده . آخرین باری که سراغ از چوپیا گرفتم چند ماه پیش بود ، که دیدم رمز دار شده .

دیگه بی خیال شده بودم 

امشب نمیدونم چی شد یادش افتادم و در کمال تعجب و ناباوری برگشته بود . 

چوپیا برای من خیلی خیلی خاصه . مهر 95 که در افسردگی پسا کنکور بودم چوپیا رو پیدا کردم . وسط این کویر خشک چوپیا از بارون های شمال کشور می نوشت . از زندگی می نوشت و من مشتاق بودم برای خوندن نوشته هاش و باعث شد که منم شروع کنم به نوشتن . حتی همین مزخرفات رو . 

دورادور در آغوش می کشمش . دورادور .


باد سرد شدیدی میاد که سوز نداره . یه باد خنکِ زیبا که انگار قراره فردا بارون بیاد . رادیو یه آهنگ گذاشته که همهمه بچه ها نمیذاره بفهمم واقعا صدای داریوشه یا نه ولی زیبا بود ولی زود تموم شد و قطع یه یقین داریوش نبوده. بعد گوینده گفت حالا که الان  همه جا جشن و سروره یه آهنگ شاد میذاریم براتون .
پشت سریم داشت گزارش میداد که یه ساعت رفتم کتابخونه چیزایی که امروز بهمون گفتن رو یه دور خوندم میرم خوابگاه دوباره می خونمشون ، شاید خوب باشه . بیدل رو برمیدارم بخونم . منم امروز یه امتحان دادم که سخت بود برام . مریم میگه بیا بریم راه بریم بشوره ببره . میگم مطمئنی با راه رفتن شسته میشه ؟ . از گربه ی توی دانشگاه می ترسم . از تنها بودن در هر ساعتی در هر کدوم از خیابون های این شهر حتی می ترسم . درین ویرانه بی سعیِ قناعت وا نشد جایی ‌.
به ریحانه میگم به دامن گردی از خود داشتم ، افشانده ام جایی » یعنی چی ؟ میگه به دامن 
گردی از خود 
داشتم 
افشانده ام 
جایی .
[ این نوشته برای شبِ ۱۲ بهمنه در سال ۹۸ گرچه که واقعا مهم نیست  ] 
[ باید بگم : گر تو نگیرم دست کار من از دست شد ، زانکه ندارد کران وادی هجران من و تمام ]
پ.ن : که چه بشود؟ که چه . 

 


دیروز که داشتم برمیگشتم خونه توی تاکسی کنارم مردی نشسته بود 27 ، 28 ساله . میخواست با گوشیش بازی کنه ، گوشیش رو، گرفت سمتم گفت بازی می کنید ؟ خیلی با قاطعیت گفتم نه و حتی نگاهش هم نکردم اما خنده اش گرفته بود و سرش رو ت میداد که یعنی صحیححح 

بعدش هم هی سوال می پرسیدانشجویی دانشجوی کجایی بهتون گفتن خوابگاه رو باید تخلیه کنین و این حرفا 

همه رو یا ت دادن سرم جواب دادم 

راننده یه چشم غره به اون و به من انداخت ، خفه شد نشست سر جاش 

وسط راه که سرباز جلویی پیاده شد ، رفت جلو و نان استاپ با راننده حرف زد . انگار که کل اون نیم ساعت قبل خیلی بهش سخت گذشته باشه از سکوت .

ولی هرگز قیافه اش رو ندیدم . اما انسان درستی بود ولی ناخن هاش رو کاش کوتاه می کرد . 


امروز 

امروز ساعت 7 و نیم شب کاری انجام دادم که به خاطرش بسیار شرمنده ام . از دست خودم ناراحتم . چون برام ساعت 1 نصفه شبِ آخرین روز اسفند سال 97 رو یاداوری کرد 

و چقدر که حالم بد شد 

خودم رو هیچ وقت نمی بخشم 

فقط کاش بتونم دوباره فراموش کنم


متن زیر رو ننوشتم که بگم قبولش دارم ، نوشتم چون یه حرف بود به هر حال . یه نظر بود . 

فرزندی که در روزگار پیری پدر و مادر می آید برخلاف توقع مددکار اولیا خود نمی شود چرا که در میان ایشان ادراک متقابل وجود ندارد . همصدایی . هماهنگی . همنوایی . همگامی . فرزند سر پیری علی الاصول با اولیا خود کنار نمی آید . رنجیده است ، زنجیده از اینکه محصول عصر از کارافتادگی محصول عصر خستگی محصول یک اشتباه یک تصادف یا نتیجه ی یک اشتباه کور .

پدر اگر بتواند همپای فرزند خود راه برود ، بدود ، شوخ طبعی کند ، تبر بزند ، تیر بیندازد ، کتاب بخواند ، وارد جدال شود و شور و شوقی بروز بدهد آن وقت است که فرزند مددکار چنان پدری خواهد شد و بازوی او و همسفر او و عصای او


 همه ی آنها که می اندیشند و به مدد اندیشه به شور می آیند از یک منشا اندیشه توشه بر می گیرند و از یک چشمه ی شور و شوق می نوشند چرا که تنها یک چشمه و یک منشا وجود دارد اما هر کدام شان که قدری تشنگی فرو گذاشتند و مختصری توشه برداشتند به راهی می روند که شاید راه دیگری نباشد که هر طریقی در نهایت امر طریقت حق است حتی اگر به صورت و در کوتاه مدت نباشد و آشکارا مخالف حق و حقیقت باشد . و در کوتاه مدت هم زیان بدرفتن به بدرونده می خورد نه به خداوند خالق راه و روش .


سلاطین می آیند و می روند ، فرهیختگان آفریننده می آیند و می مانند . آنها شهوت ماندن شان هست و نمی مانند ، اینها شوق رفتنشان هست و نمی روند .

فرهیختگان آفریننده از آنجا می مانند که می سازند . 

/ منو یاد این عبارت زیبا انداخت : آری مردمان به آن ارزند که می سازند و آنچه می سازند صورت ایشان است .


- بانو ! آن روز به یادت هست که تو از گرمای طاقت سوز و تشنگی نالیدی و من شعری خواندم و تو به طعنه گفتی که شعر را به نان و آب و سرپناه نمی توان تبدیل کرد ؟ یادت هست ؟

- البته آقا البته

- حال بشنو تا بگویم : تبدیل یک شکل ندارد که آن شکل هم مستقیم باشد . تنها یکی از اشکال تبدیل بی واسطه است . شکل های دیگر تبدیل آنقدر ساده نیست که درک ان به سادگی مقدور شود . عمیق تر از اینکه هستی شو تا هر تبدیلی را به درستی درک کنی . من دشوار ترین لحظه های زندگی ، و در اوج خستگی و واماندگی کلامی از مولایم علی را به یاد می آورم ، لرزش از زانوهایم می رود ، تردید از قلبم ، ناامیدی از روحم . من بارها و بارها کلام علی را کاسه ی آب کرده ام ، تکیه گاه کرده ام ، عصا کرد ام ، نیرو کرده ام ، داروی مسکن کرده ام و سرپناه .

/ یاد فیلم د پیانیست افتادم . جایی که موسیقی اشمپیلمن رو زنده نگه داشت 


 هیچ حادثه ی وقوع یافته یی را ضمن مردود شمردن انکار نمی کرد و وهم حادثه ای دلخواه را هرگز به جای حادثه ی وقوع یافته ی نادلخواه نمی نشاند بلکه هر دو صورت را پیش روی تخیل فعال می آورد و به مقایسه ی آنها می پرداخت و در این همیشه عبرتی بود.


واقعا مهم نبود که ما چه انتظاری از زندگی داشتیم بلکه مهم این بود که زندگی چه انتظاری از ما داشت .
او اختیاری بر میزان رنجی که می کشید نداشت و نمی دانست چه زمانی از اتاق های گاز اعدام اسرا سر در بیاورد یا جسدش کنار جاده رها شود اما واکنش درونی ای که به این رنج ها نشان می داد در اختیار خودش بود 


احساسات شخصی برای آن که به معرض دید عموم گذاشته شوند بیش از حد پیچیده و بغرنج هستند .
احساسات لطیف درونی وقتی در معرض توجه و نگاه خیره ی دنیای بیرون قرار می گیرند گرد آلودگی و ناپاکی بر آنان می نشیند و با رفتار های سبعانه تکه تکه می شوند .


فردی که رسالتی بزرگ و عمیق دارد مدام به تجدید قوای روحی نیازی ندارد . قرار نیست شغل و حرفه اش هر ماه یا هر سال به او منفعت برساند چنین فردی مسئولیتی را می پذیرد نه به واسطه ی آنکه که ثمره اش چیست بلکه به دلیل آنکه آن مسئولیت در ذات خود شایسته و سودمند است . 


پرکینز خیلی در انتخاب زندگی خود نقش نداشت . او تنها با ندایی که او را به ضرورت انجام کاری فراخوانده بود پاسخ مثبت داد . فردی که به چنین ندایی پاسخ می دهد مسیر مستقیمی را به سوی رضایت نفس طی نخواهد کرد بلکه از قضا آمادگی خود را اعلام می کند تا برخی از عزیز ترین چیز های زندگی خود را فدا کند و خویشتن خویش را فراموش کرده و در هدفی که برایش معنایی متعالی دارد غرق کند . او دوران جوانی با ضعف های خود همچون تنبلی و سادگی روبه رو شد و خود را برای یک زندگی سرشار از تعهد آماده نمود . او از هویت حقیقی خود فراتر رفت تا بتواند برای هدفی که در سر داشت با دیگران بحث و جدل و چانه زنی کند . هر قدم تازه ای که نیاز بود برداشت و مانند شعاری که سرلوحه زندگی خودش قرارش داده بود همواره ثابت قدم ماند  .


هرگز کاری که حقیقتا ارزش انجام دادن داشته باشد در طول عمر ما به نتیجه نمی رسد ، پس باید به واسطه ی امید نجات بیابیم . هیچ حقیقت ، زیبایی یا خوبی ای هرگز بلادرنگ و بدون آن که در زمینه ی تاریخی اش دیده شود معنی نمی‌دهد. پس باید به واسطه ی ایمان نجات یابیم . هیچ یک از کارهایی که می کنیم هر چه قدر عالی باشند به تنهایی انجام پذیر نیستند . پس باید به واسطه ی عشق نجات یابیم . هیچ یک از اعمال خوبی که انجام می دهیم از زاویه ی دید دوست و دشمنانمان به آن اندازه خوب نیستند . پس باید یه شکل غایی عشق نجات یابیم که همان بخشش است .

جاده ی شخصیت بروکس - بخش یک - فرانسس پرکینز 

 


ساتعت 7 شب :

مجری تلویزیون داشت میگفت گوش بسپاریم به آخرین اذان مغرب سال 98 . و من غمی عظیم رو احساس کردم  .

اولین تبریک سال 99 ما هم شد از آن آریا . وقتی گفت از ته ته دلم ، همین کافی بوذ برای من . آریا یکی از خوش قلب ترین آدم های این روزگاره . کاش همیشه لبش خندون باشه و اتفاق های خوب براش بیفتن. 

بابا پاش خورد به میز اتو و به مامان میگه تقصیر تو بود که پام خورد . حالا هر دو شون عصبانی شدن :)))

این عمر ما پره از این دعوا ها .  

دلم خانه ی سبز میخواد  . دلم خانه به دوش و سه در چهار و ساختمان پزشکان میخواد . میشه فیلم و سریال جدید نذارن ؟ همون قبلی ها پخش کنن من راضی ترم . 

ساعت 9 شب : 

زهرا چخماقی ، آمنه سادات ذبیح پور یه روزی فقط اگه ببینمشون می پرسم چرا ؟ دقیقا چرا ؟ اشک هام موقع شام داشت می ریخت دیگه از دست تلویزیون . از دست همین بیست و سی . واقعا قراره به کجا برسه این مملکت ؟

بشه که گوشیم رو برای حداقل 24 ساعت بذارم کنار و یه ذره حواسم به خودم باشه 

تمام 


از امشب باید کارم رو شروع کنم و هنوز شروع نکرده دارم فکر میکنم که کاش قبول نکرده بودم . این در حالیه که همین چند وقت پیش داشتم ناله میکردم که به عنوان یه دختر گنده ی 21 ساله سختمه که دستم توی جیب خودم نیست حالا دارم میگم  فقط ماهی صد هزار تومن؟ اونم وقتی نمیدونم میشه از پسش براومد یا نه . اونم این آدم گیج و پرتی که من می شناسم .

تازه دارم فکر میکنم نمیشه یه جایی پیدا کنم کار تایپ انجام بدم ؟ 

یه حساب کتاب ساده بکنی از 5 اسفند ، میشه 23 روز که هیچ غلطی نکردم .  یه چیز خیلی غریب و زشت . ز توی وبش نوشته بود وقتی میرم وبلاگ فلانی رو میخونم بعد فکر میکنم بیام اینجا رو کلا کن فی کنم . یادم اومد منم هر وقت منقوص و حبذا و کیمیا رو میخونم همچین حسی دارم . حتی همین ز که فکر میکنه داره چرت و پرت می نویسه ولی متوجه نیست که این نوشتن چقدر کمک کننده است . مثلا من که همیشه فکر میکنم گذشته چیز بهتری بود و روز به روز دارم آدم بدتری میشم وفتی رفتم  نوشته های سال 96 و 97 رو خوندم خیلی خوشحال شدم که داره میگذره و من بزرگ تر میشم . گرچه فکر میکنم به مرور زمان یه چیزای خوبی رو از دست میدم و به جاش یه سری دلخوشکنک مسخره واسه خودم درست کردم

آره خلاصه 98 هم داره تموم میشه . حالا وقتی 97 داشت تموم میشد من کجا بودم ؟ الان همون جام .فقط اگه اون موقع دور بودم از آینده ای که ازش می ترسیدم ، الان دارم بهش نزدیک و نزدیک تر میشم . اگه اون موقع میشد یه سری چیزا رو جبران کرد الان دیگه رفته و تموم شده . فقط 3 سال دیگه مونده . دقیقا همونقدری که گذشته .

( و باید بگم اگه یه روزی اینجا رو نابود کردم یعنی از خودم دوباره فرار کردم . )

 


این بخشی از مکالمه ی هنری و اریکاست در فیلم دیتچمنت اما خودم می فهمم که چی نوشتم چونکه لازمه دونستن اینکه قبلش یه اتفاقی افتاده .  

 ?Henry : How do you do it kid 

please dont be mad at me -

 Henry: I am not mad at you  

dont think about leaving me . I wont do it anymore .I promise -

Henry : you dont need to promise me okay ? dont promise to me . whatever it is you feel that you need to do you do it but you dont do it here 

دارم برای بار سوم در طی بییست و چهار ساعت گذشته این فیلم رو نگاه میکنم . عجیب نیست ؟ اونم فیلمی که شاید کلا چیز خاصی برای دیده شدن و گفتن نداره که البته از نظر من داره . هیچ وقت فیلمی اینقدر روم تاثیر نذاشته بود که اینقدر بهش فکر کنم و اینقدر ذهنم رو درگیر خودش کنه . هیچ قیلمی . شاید به این خاطر که در زمانی دیدمش که دقیقا وقتش بود . 


نمیدونم این چندمین نفری شد که گفت نوشته هات قشنگن . خزعبلاتی که زیباست؟ 

 ولی وقتی این آدم یعنی ع.ی که من به عنوان یک انسان چقدر چقدر قبولش دارم بیاد سراغ پست های قدیمی رو بگیره یه چیز عجیبیه . اونقدر عجیب که حالا دارم خیلی عمیق بهش فکر میکنم .


پونزده روزه که دارم ورزش میکنم . اونم روزی سی دقیقه . اونم P90X 

شکلات و شیرینی و قند رو هم حذف کردم به کل . برنج و نون هم بسیار کمتر از قبل میخورم و بیشتر سبزیجات و گوشت میخورم

روزی که اومدم خونه 53 کیلو بودم . الانم 53 ام 

حالا من چجوری دوباره الان پاشم ورزش کنم ؟

میدونم که بخش زیادی از این ورزش کردنه واقعا برای کاهش وزن نیست و صرفا میخوام که توان بدنیم حفظ بشه توی این خونه نشینی و واقعا ورزش کردن حالم رو خوب میکنه ولی حالا چی میشد اگه یه 500 گرم هم کم میشد وزنم که لباس هام اندازه ام بشن ؟ چی می شد ؟ واقعا یکی از اهداف 99 ام اینه که مهر ماه به وزن ایده آلم یعنی 48 برسم .

بله 48

:(((((

(خیلی غمگین )


چند روز پیش ضمن میوه پوست کندن صدای حمید محمدی رو شنیدم بعد چشام برق زد ، سرم رو آوردم بالا دیدم شبکه ی شیشه و  مستندی به اسم باشگاه شهرت . بابا وسطش داشت اخبار کرونا رو واسم میگفت و من سعی میکردم صدای حمید محمدی بالاتر از صدای بابا باشه و با کله حرفای  بابا رو هم تایید میکردم . تهش پدر خوابش برد و من رفتم به روز های خوبم با تلویزیون جمهوری اسلامی . به ردپای آبی و مسافری از گرونگول و همه ی صداهایی که ماندگار شدند که فقط صداست که ماند بر شاخسار دلم .


مدتیه قبل اخبار ساعت 9 شب شبکه ی یک  ،دعایی پخش میشه که من هر دفعه صداش رو میشنوم در هر نقطه ای از خونه باشم سرجام میخکوب میشم و یک بغض خیلی خیلی سخت و عجیب و سنگین راه گلوم رو مسدود میکنه . رفتم مفاتیح الجنان ( میگن یه بنده خدایی بهش میگفت جنون ) رو برداشتم و دیدم اسمش هست دعای فرج . حالا همین دعای فرج یک جاییش میگه : کفیانی فانکما کافیان و قبل ترش هم میگه کلمح البصر یعنی همچون چشم برهم زدنی 

حالا قضیه ، قضیه ی گاد هلپ می هستش اما این " همچون چشم برهم زدنی " رو که هر دفعه این آقا با این صداش میخونه من ته دلم می ریزه . 

مثل اینکه صدا ، صدای علی فانیست . انی وی .

سیزده به در 

پ.ن : ناهید میگه حیات خلوت زیباتر از حیاط خلوته .


پانته آ میگفت وقتی میخواین یه چیزی بنویسین توی وبتون و یا منتشر کنین یه جای عمومی به این فکر کنین که این مطلب رو اگه بذارنش صفحه ی اول واشینگتن پست بتونید ازش دفاع کنید 

متن 95 رو دوباره خوندم و به این فکر کردم اگه یه نفر از آدمای هم گروهیم اینو بخونه چی میشه ؟ دیدم یه ذره زیاده روی کردم . فقط کاش اگه خوندنش اون جمله های اخرش که نوشتم احتمالا عصبی ام رو مد نظر داشته باشند . چون من این جا می نویسم واسه اینکه یه سال دیگه بدونم 13 فروردین 99 عصبی بودم و داشتم اینجوری فکر میکردم کما اینکه ممکنه کاملا اشتباه باشه و من اینو دیر متوجه میشم غالبا .


یکی بود میگفت چه چیزی ترسناک تر از اینکه بفهمی هیچی اونجوری که فکر میکردی نبوده .

راست می گفت .

حالا فکر میکنم توی این دنیا از چیزی بیشتر از خودم نمی ترسم . از همین خودی که از تنابنده بدش میومد اما از بس صداش زدن محبوبه پاییتخت شروع شد ، چهار روزه از ساعت 10 میره میشینه جلوی تلویزیون پاییتخت 6 نگاه میکنه و می خنده و می خنده .

چقدر ترسناکی تو آخه .

میگن آدرس وبت رو بده بخونیم  بعد من میخام ذوب شم برم توی زمین . 


آدم های خیلی نزدیک اطرافم توی جغرافیای واقعی و نه خیالی  کسایی ان که من هیچ نقشی در انتخاب شون نداشتم . بعد یه طوری بهم محبت کردن که باعث شده صرف عذاب وجدان این موضوع بمونم . یه ا- ق بود که رفت و از کجا معلوم که اگه نمی رفت ارتباطم باهاش همینقدر که الان خوب هست ، خوب می موند  ؟ همون قضیه ی از دور همه چی قشنگه .

حالا چی شد یاد این افتادم ؟ م.ع پیام داده بود که برای گروه بندی چه میکنی بالاخره ؟ گفتم بابا یه دفعه دیگه هم ازم پرسیدی . نمیشه چون قول دادم . گفت اینکه میگی قول دادم خیلی رو اعصابه که بعدشم مثل همیشه انکار کردم اما حالا خیلی عمیق دارم به حرفش فکر میکنم . 

من حتی برای بودن توی گروهی که الان هستم خودم هیچ نقشی نداشتم . دو روز آنلاین نشدم و وقتی اومدم دیدم همه چی خیلی سریع پیش رفته بدون اینکه وقت کنم حتی فکر کنم . حالا هم موندم برای اینکه یه سری آدم از دستم ناراحت نشن . برای اینکه اگه ر داره میگه میخواین برین برین مشکلی نیست ولی این خلاف اصول ذهنی منه . 

حالا هی دارم تلاش میکنم به م. ع بگم داداش الان گروه خودت خیلی خوبه به حدی که شاید من دلم میخواست تو همچین گروهی باشم تا اینی که هستم ولی نمیدونم چرا عالم و آدم تا اسم اعضای گروه مون رو می شنون میگن وااااای خوشا به سعادتت :/

میدونم که اینطور قضاوت کردن اصلا کار درستی نیست اونم وقتی از کسی شناختی نداری شاید فعلا من الان عصبی ام و خیلی الکی رنجیده از اونجوری که دوست داشتم بشه و نشد .

پ.ن : همین آدمی که الان داره این حرفا رو میزنه شبی که م بهش زنگ زد و گفت محبوب شاید باورت نشه ولی گروه بسته شد . خندیدم از ته دل . خندیدم به حال بدمون . به اینکه نمیدونم این آدما چشونه و من چرا درک شون نمیکنم . 

 

 

ساعت 8 و  52 دقیقه : اسمش رو بذارم ناشکری ؟


م .ت استوری گذاشته بود که تعریف شما از هنر چیه . من داشتم بهش میگفتم شاید هر کس یه چیزی بگه اما در نهایت همه منظورشون یه چیزه . اما اون داره میگه نه خیر . هر کس به شکل متفاوتی به قضیه نگاه میکنه . پس همه یک چیز نیست . تعریفش سه مرحله داره : " یک الهام از محیط یعنی من به عنوان هنرمند محیط اطرافم رو می بینم و خب چه مستقیم و چه غیر مستقیم این تو ناخودآگاهم می مونه .  آدما دنیا رو متفاوت می بینن یعنی یک گل رو تو یه جور می بینی من یه جور دیگه منتها فکر میکنیم یکیه چون نمی تونیم دقیق منطبق کنیم برداشت هامون رو از محیط . هنرمند سعی میکنه برداشت خودش رو از الهامات محیط ارائه بده . حالا مرحله ی سوم نوبت مخاطبه یعنی من به عنوان مخاطب چه چیزی برداشت میکنم . و خب این باعث میشه هنر خیلی شخصی باشه چون ما آدمای  متقاوتی هستیم و فرق داریم با هم . "

ولی من نگفتم که اگه من فکر میکنم این گل زیباست پس تو هم اینو زیبا می بینی . من منظورم این بود نمیشه گفت تعریف هنر برای هر کسی فرق داره . هر چیزی که چشم را جلا دهد . حال برای من می تونه فیلم های کیارستمی باشه برای یکی می تونه یک زن سفید روی با چشم های مشکی باشه و برای فردی دیگه یک پرتقال یا مثلا نوشته های زهرا منصف  . آیا این تفاوت در تعریف هنر است ؟ 

حالا چی شد یاد این گفتگو با م. ت افتادم ؟ توی اینستاگرام پست گذاشته بود با این کپشن :

( در فرکانس خشم و نفرت صدای ما را کسی نخواهد شنید . وقتی فریاد هایمان از دامنه شنوایی اطرافیان مان بالا تر رود ارتباط موثر علاوه بر گیرنده و فرستنده ی سالم نیازمند فرکانس صحیح و منطقی است . گاهی اوقات حرف هم را نمی فهمیم چون فرکانس خود را با هم تنظیم نکرده ایم . زمانی که تعاریف ذهنی ما از مفاهیم مشترک متفاوت هستند و ما از این تفاوت غافل می مانیم . همواره از دیگران انتظار برداشتی کاملا مشابه خودمان را از یک حرف ، یک نظر ، یک عقیده و یا یک مفهوم را داریم . به نظر من یکی از بزرگ ترین باگ های دنیا واسطه های ارتباطی ضعیف و ناموثر است . میگه نقص همه ی این واسطه ها مثل موسیقی ، عکاسی و . در یک چیز است . تمام این ابزار ها سعی در یکسان جلوه دادن برداشت های مختلف از دنیا در تنها یک مفهوم مشترک دارند به عنوان مثال زبان سعی میکند میلیارد ها برداشت مختلف از یک احساس را در قالب لغت خشم برای ما یکسان سازی کند در حالی که برداشت من از احساسی مثل خشم بسیار بسیار متفاوت تر از احساسات دیگران است . همین مسئله ی به ظاهر ساده عامل بسیاری از مشکلات ما می باشد . میگه تجربیات ادراکی ما از دنیا کاملا متفاوت است .   از زمان تولد داریم داده دریافت میکنیم که این داده ها در آینده میشه معیار قضاوت در درک ما از دنیا و چون تجربیات ادراکی متفاوتی داریم حتی اگه در یه محیط بزرگ شده باشیم علاوه بر تفاوت های فردی مثل بهره ی هوشی آنگاه می فهمید که قبل هر گونه بحث و صحبتی در ابتدا باید تعاریف خودمون از کلمات و مفاهیم رو کمی به هم نزدیک تر کنیم 

و با پرسیدن "الان کاملا متوجه منظورم شدی ؟ " از یک سو تفاهم جدید جلوگیری کنید . )

خب خشم تعاریف مختلفی داره ؟ زیبایی تعاریف مختلفی داره ؟ پس هنر هم تعاریف مختلفی داره . ولی تهش مگه همه یه چیز نیست ؟ پس به قول خود م .ت ما به ابزار دیگه ای برای انتقال مفاهیم و احساسات مون نیاز داریم . زبان نتونسته به خوبی نقش ایفا کنه : /

پ. ن : م. ت محمد تقی زاده است . برای اینکه حق مطلب رو ادا کرده باشم . 


شب های روشن بود که یه جا میگفت چرا اصلا من باید با یکی حرف بزنم وقتی حرف های خودم رو خودم راحت می فهمم . یه همچنین چیزی . حالا امروز عصر که باز شروع کرده بودم به حرف زدن اینو یادم اومد . همیشه وقتی زیاد حرف میزنم حالم بد میشه چون میدونم از بین اون همه حرف یک چیز درست در نمیاد . 


16 جلسه ی دانش خانواده رو مجبور شدم توی یه روز بخونم . میگفت جرئت و جسارت سم مهلکه برای یک زن . لطافت و طراوت زن باعث متانت زن میشه و جرئت و جسارت لطافت و طراوت رو از بین میره .
 شب ، یوگا و لئون د پروفشنال من رو نجات دادند و من به امروز رسیدم .

** / راست  میگفت اما :) 


داشتم متنی رو می نوشتم برای ح. ا بفرستم . بابا اومد توی اتاق گفت حس میکنم جای لوزه ام چیزی هست . نگاه کردم و به نظرم یک برجستگی روی لوزه ی چپ بود . میخواستم بگم ولی گفتم بذار سمت راستی رو هم نگاه کنم شاید چشمم داره اشتباه می بینه . و بعد وقتی داشتم لوزه ی راست رو نگاه میکردم یادم اومد که شب امتحان سر و گردن مجبور شدم گوش و حلق رو حذف کنم . نمیدونم چرا گفتم چیزی نیست فکر میکنین . بعدش بابا ازم پرسید چطور چیزی نیست ؟ لوزه ی چپ یه برجستگی داره . نمی بینی ؟ اصلا تو میدونی لوزه کجاست ؟ و رفت بیرون . من ؟ اشک هام .

حالا متن سرشار از احساسی که نوشته بودم برای شروع رمضان واسه ح.ا بفرستم رو پاک کردم و دارم به لیست داروهای ضدافسردگی نگاه میکنم و نمیدونم چرا تمام دارو های سیستم اتونوم رو فراموش کردم و چقدر هم مهمن . به 13 اصل فرانکلینی که چسبوندم به کمد نگاه میکنم و چقدر مضحک میشه کار هام . توی این 13 تا باید یه چیزی هم اضافه میشد . صبر . بنشینم صبر پیش گیرم / دنباله کار خویش گیرم . آره جای این خالیه  

تودی ایز ا نیو تومارو .

 

بعدا نوشت  : که حکم آسمان این است اگر سازی و گر سوزی 


به طرز خیلی وحشتناکی همش در حال غز زدنم . هیچ اشتهایی برای هیچ غذایی ندارم و از فکر کردن به غذاهای مختلف تقریبا حالم بد میشه . فرحناز گفت  : از تحصیل اما فعلا هیچی برای تعریف کردن ندارم و مشتاقم ببینم چی پیش میاد »  

فرحناز . 

گفت که دارالمجانین رو بخونم 

و من هم گذاشمتش توی لیست کتاب هایی که باید بخونم ، هر چند خیلی وقته لیستم رو گم کردم .

فکر میکنم برای این غر زدنم هم باید یه کاری بکنم . باید غر نزدن رو تبدیل به عادت کنم . 


ساعت هشت صبح خوابیدم و ساعت ۱ از صدای بلند بلند حرف زدن بابا با تلفن بیدار شدم و تمام بعد افطار تا سحر به بطالت گذشت چون خوابم میومد و نمیخواستم بخوابم و دوباره سیستمم به هم بریزه 

امیدوارم بعد سحر که بخوابم دوباره ساعت ۹ صبح از سر و صدا بیدار نشم 

میشه ؟ چی شد من اینقدر خوابم سبک شد آخه :((( 

چقدر چقدر کار دارم که باید انجام بدم :((( 

چقدر چقدر 

و فقط دو روز دیگه دارم 

میشه لطفا خوابم سنگین باشه ؟ 


pain and glory  رو دیدم . 

توی یکی از نقد های فیلم نوشته بود :

"یک چیزی درین اثر وجود دارد که ناتمام است ولی شاید بیانگر وضعیت خود زندگی است . درد و و افتخار شما را با یک غم شیرین تنها می گذارد ولی در کنار آن با یک اشتهای زیاد نسبت به فیلم بعدی "

و تقریبا حرف منم همینه بعلاوه ی این دو دیالوگ :

 " اما تنهایی همراه من بود و من نمی توانستم از قلبم بیرونش کنم " 

" عشق برای نجات دادن آدمی که عاشقش هستید کافی نیست . "

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها